ناگهان بانگی برآمد
خواجه خفت،با همان بانگدر خوابعالم را بخوردهی ببردُ هی بدزدُتا که لبها باز شدخواجه گفت،قسمت نبودای بلایمان برسرتقسمت ما را خواجه خوردخواجه دینش راباد بردنکبت و ظلم و ستمنیکی بمردوای باز خواجه خفتقهقه، ذلت ،فریب ،یاور بشدتیرگی، ذهن کثیف،حاصل بشد((ناگهان بانگی بر آمدخواجه مرد))توشه ی راهت چه شددر وجودت اسرافنیکی کارت چه شدآه خواجهزورگوها و ستمگر غافلندعاقبت همراهتکه شد(( خواجه مشتی خاک هم با خود نبرد))هلن عزیزی + نوشته شده در جمعه یکم تیر ۱۴۰۳ ساعت 12:41 توسط هلن عزیزی | یادداشتهای هلن عزیزی...
ما را در سایت یادداشتهای هلن عزیزی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : helenazizia بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 7 تير 1403 ساعت: 18:00